بالاخره اومدن. کیا؟ زهرا و مبینا و پانیذ؛ احسان و پوریا هم بودن. زنگ زدم به پسر علی آقا فلافلی که: "بچه ها اینجان. تو هم بیا مرد جوان." گفت: "فلافل هم بیارم؟" گفتم: "نه؛ کوکی درست کردم براشون." گفت: "مگه میخوان کوکی ها رو بذارن لای نون واسه شام بخورن؟" دیدم حق میگه. گفتم: "خودت قابلمه داری؟" گفت: "آره. اون قابلمه ای که یه دسته نداره رو دادی بهم هنوز دستمه." بعد از چهل و هشت دقیقه پسر علی آقا فلافلی با یه قابلمه یه دسته پر از فلافل اومد و گفت: "فلافل گیاهی آوردم براتون." و بعد یه ساعت و نیم تازه فهمیدیم که فلافل که اصلا گوشت نداره...
پی نوشت 1: کوکی ها رو با دستور مامان آروین عزیز درست کردم.